دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
شب ديروقت در خانة محمد حاجي مصطفي را زدند. زن محمد حاجي مصطفي بلند شد و در را باز کرد. يک زن و مرد غربتي پشت در بودند. مرد سيگار مي‌کشيد و زن توي تاريکي نشسته بود و خورجين بزرگي را مي‌کاويد. زن محمد حاجي مصطفي با عجله برگشت تو و داد زد : «هي حاجي، اومده‌ن سراغ بچه، اومده‌ن ببرنش.» محمد حاجي مصطفي که تازه چشمش گرم خواب شده بود، بلند شد و آمد دم در. زن و مرد غربتي توي دهليز به انتظار ايستاده بودند. محمد حاجي مصطفي گفت: « سلام عليکم، مرحبا، مرحبا، بفرمايين تو.» زن و مرد چيزي نگفتند و آمدند تو. زن محمد حاجي مصطفي، چراغ را روشن کرد و آورد توي مهمان‌خانه. غربتي‌ها نشستند کنار ديوار. و محمد حاجي مصطفي دربچه‌ها را باز کرد که هوا خنک‌تر شود ، و آمد نشست روبه‌روي مرد غربتي. محمد حاجي مصطفي گفت: «بالاخره پيداتون شد.» غربتي ، اول محمد حاجي مصطفي و بعد زنش را نگاه کرد و خنديد. محمد حاجي مصطفي گفت: « خيلي خوشحالي، نه؟ خب ديگه، حالا ما بچه تو صحيح وسالم تحويلت ميديم که ببريش خونه‌ت.» غربتي برگشت و زنش را نگاه کرد. هر دو نفر خنديدند. مرد غربتي گفت: «يه چکه آب دارين به ما بدين؟» زن محمد حاجي مصطفي رفت توي تن‌شوري و با ليوان بزرگي آب برگشت. زن و مرد غربتي آب خوردند و ليوان خالي را گذاشتند پاي چراغ. زن محمد حاجي مصطفي گفت: « شب پيش خواب نرفته بود و حالا حسابي غرق خوابه. هر وقت خواستين برين، بيدارش مي‌کنيم.» زن و مرد غربتي هم‌ديگر را نگاه کردند و چيزي نگفتند. محمد حاجي مصطفي گفت: «صالح کمزاري و پسر کدخدا رفته بودن روي دريا ، پيداش کرده بودن.» مرد غربتي گفت: « صالح کمزاري؟» و زن غربتي صورتش را کرد به ديوار، و هق هق خنده، شانه هايش را تکان داد. محمد حاجي مصطفي گفت: «شما صالح کمزاري رو مي‌شناسين؟» مرد غربتي گفت: « نه.» محمد حاجي مصطفي گفت: «پسر کدخدا رو چطور؟» مرد غربتي گفت: «پسر کدخدا؟» و صورتش را با دستها پوشاند و شروع کرد به خنده. محمد حاجي مصطفي هم خنديد و گفت: «پس اونم نمي‌شناسين.» زن و مرد غربتي بلند شدند . زن محمد حاجي مصطفي گفت: «بذارين بچه رو بياريم.» رفت توي اتاق ديگر و پيش از آن که برگردد، غربتي‌ها در را باز کردند و با خنده توي تاريکي گم شدند. 6 آفتاب که زد، زن محمد حاجي مصطفي، بچه را برد خانة صالح کمزاري. زن صالح رفته بود از برکه آب بياورد و دخترش نشسته بود و نان به تنور مي‌زد. زن محمد حاجي مصطفي بچه را توي حياط ول کرد و خودش نشست کنار دختر صالح و گفت: «امروزم نوبت شماس، آوردم که پيشتون بمونه.» دختر صالح گفت: «مادرم حالش خوب نيست، خيال نکنم که نگرش داره.» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «خودش گفته.» دختر صالح گفت: «باد تو تن ننه‌م افتاده، چه جوري نگرش داره؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «تو نگر دار، تو که باد تو تنت نيفتاده؟» دختر صالح گفت: «من بايد مواظب مادرم باشم.» زن محمد حاجي مصطفي گفت: « حالا بذار مادرت بياد ببينيم چي مي‌شه. حالا يه تيکه از اون نون بده دست اين.» دختر صالح تکه‌اي نان بريد و داد دست بچه. چند لحظه بعد زن صالح با ظرف آب آمد تو حياط.. زن محمد حاجي مصطفي گفت: « سلام عليکم زن صالح، اين بچه غربتي رو آوردم که نگرش داري. امروز نوبت توست.» زن صالح گفت: «من تنم ناخوشه، دلم مي‌لرزه، نمي‌تونم تکون بخورم، چه جوري نگرش دارم؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «اگه نمي‌توني نگرش داري بده دخترت نگرش داره، بده صالح نگرش داره.» زن صالح گفت: «چطور مي‌شه امشبم شما نگرش دارين؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «محاله زن صالح، ديشب نمي‌دوني چه بلائي سر ما اومده.» دختر صالح گفت: «چطور شده بود؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: « نصفه‌هاي شب بود که دو تا غربتي اومدن در خونة ما رو زدن و اومدن تو و آب خواستن و خوردن و ما به خيالمون که پدر و مادر بچه‌ن. ولي اونا بچه رو نگرفته از خونه زدن بيرون. و از همون موقع بچه بيدار شد و راه افتاد و ترس همة ما رو گرفت. بچه هي دور خونه مي‌گشت و خونه عين يه لنج رو آب، تکون مي‌خورد و مارام تکون مي‌داد.» دختر صالح گفت: «و شما چي‌کار مي‌کردين؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «و ما هي هم‌ديگرو صدا مي‌کرديم، من حاجي رو، حاجي پسرشو، و من هر دو تا شونو.» زن صالح گفت: «و بچه چه کار مي‌کرد؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: « هيچ‌چي، همين‌طور دور اتاق مي‌چرخيد و راه مي‌رفت.» دختر صالح گفت: «خيال مي‌کني کار، کار کي بوده؟» زن محمد حاجي مصطفي گفت: «به خيالم کار غربتي‌ها بود.» همه يک‌مرتبه ساکت شدند، صداي ساز و کل زدن عده‌اي از کنار دريا شنيده مي‌شد

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب